#خاطره_شهید
🌷 شهید مصطفی صدر زاده
🎤 راوی مادر شهید
♻️ خانه مان روضه امام حسین بود، مصطفی آن زمان ۴ سال داشت.
♻️ اواخر روضه نزدیک اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد.
♻️ بلافاصله یکی از همسایه ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات مرد!
♻️ از ترس خشکم زده بود و نمیتوانستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم، درست روبه روی کتیبه یا اباالفضل العباس بودم، همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما، سرباز و فدایی شما...
♻️ بعد هم به آقا متوسل شدم که بلایی سرش نیامده باشد، و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت، سرش شکسته بود اما به خیر گذشت، از این نذر سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم، فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری هر سال در روضه پخش میکردم.
♻️ این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔
https://eitaa.com/nofoosmotmaene