⛽️ پیش از آنکه به شهر بم ـ در میسر میان ایرانشهر و جیرفت ـ برسیم، مخزن اتومبیل را از آب پر کردم و بهسرعت به سمت شهر حرکت کردم، تا فاصلهی زمانی را کوتاهتر کرده باشم و خود را از دردسر رانندگی آن اتومبیل که در آن هوای داغ و گدازان، آب در خود نگه نمیداشت، برهانم. اتومبیل پلیس از پشت سر چندین بار شروع کرد به علامت دادن، که بایستم؛ ولی من به آنها اعتنایی نمیکردم. بعد که دو پلیس موجود در اتومبیل من متوجّه فاصله گرفتن من از اتومبیل پلیس شدند، از من خواستند توقّف کنم؛ امّا من توجّهی نکردم و فقط گفتم: ما به مرکز پلیس میرویم و اتومبیل پلیس هم در مرکز به ما خواهد رسید. به مرکز پلیس رسیدیم. اتومبیل پلیس و افراد آن، که از شدّت رنج و خستگی و تلاش برای رسیدن به ما، لهله میزدند، بعد از ما رسیدند.
😥 هوا گرم بود و من فوقالعاده خسته. دیدم در یک اتاق نزدیک به درِ ورودی مرکز پلیس، تختهای دوطبقه هست. به حسن آقا گفتم: برو پیش حاجی صدیقی (جوان یزدی ساکن بم، که رانندهی کامیون بود و در کمک به تبعیدیها همّتی عالی داشت و همراه عدّهای در ایرانشهر به دیدن ما میآمد) و به او خبر بده که من در مرکز پلیس هستم. و بدون اجازه گرفتن از کسی، روی یکی از همین تختها دراز کشیدم و به خواب عمیقی رفتم، که البتّه دیری نپائید؛ چون برادر یزدی ما با خوشامدگویی فراوان از راه رسید. به او گفتم: اتومبیل من خراب شده و تا جیرفت دوازده فرسنگ راه داریم، جادّه هم کوهستانی و ناهموار و باریک است؛ به طوری که در برخی جاهای جادّه، بیش از یک اتومبیل نمیتواند عبور کند (این جادّه در دوران جمهوری اسلامی به یکی از جادّههای خوب تبدیل شد)؛ اگر ممکن باشد، ما را با اتومبیلت برسانی و اتومبیل مرا نزد تعمیرکار بگذاری. گفت: به روی چشم. رفت و اتومبیلش را آورد. اتومبیل شخصیِ کوچکی داشت.
🔰 🔰 بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
💫 رسانه اختصاصی نوجوانان سایت
Khamenei.ir 👇
🌱
@Nojavan_khamenei