16.9~1.jpg
1.05M
🕊 | پرواز دسته‌جمعی 1️⃣ قسمت اول 🚶‍♂️ آرام از روی تخت بلند شد و پاورچین، پاورچین به سمت کلید چراغ دیوارکوب رفت. نور ملایم نارنجی که گوشه اتاق را روشن کرد، نگران سر چرخاند سمت سارا که یک‌وقت بیدارش نکرده باشد. نفس‌های عمیقش، خیال سحر را راحت کرد. سجاده ترمه‌اش را همان گوشه پهن کرد و چادربه‌سر نشست روی سجاده. امشب قرار نبود بی‌خوابی دست از سرش بردارد. بعد از چند ساعت این پهلو به آن پهلو شدن بالاخره پناه برده بود به مأمن آرامشش. عبارت‌های مناجات شعبانیه که روی لبش جاری شد، اشک هم نا غافل سر رسید. صورت خیسش را بالا گرفت و در دل گفت: خدایا تو که می‌دونی، تو که ته قلبمو می‌بینی، خودت کمکم کن. 📝 دبیر عربی هنوز داشت تکلیف جلسه بعد را در گروه می‌گذاشت که بچه‌ها کلاس را تمام شده فرض کرده بودند. برای هم صدا میفرستادند، پیام می‌گذاشتند... سحر همان‌طور که چهارزانو روی تخت نشسته بود، صحبت‌های آخر معلم را لابه‌لای پیام‌های بچه‌ها پیدا کرد تا توی دفتر یادداشت کند. پیام‌های آخر گروه، او را یاد همهمه‌های آخر کلاس انداخت. لبخندی گوشه لبش نشست. انگار این مجازی شدن چندان هم چیزی را تغییر نداده بود. منتظر ماند تا خانم فرضی خداحافظی کند، بعد او هم به همهمه بچه‌ها پیوست: یگانه! بیا خصوصی کارت دارم... 📦 🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید 👇 🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17002