دیدن نه نمیتونن کاری کنن تیر پرت کردن سمت مشک... حواس عباس؏ پرت مشک شده... ی تیر دیگه پرتاب شد... خورد به سینه مبارک حضرت... عباس؏ از اسب روی زمین افتاد... ارباب با عجله خودش رو به عباسش رسوند... عباس؏ دید ارباب اومده... گفت داداش شرمندتم نمیتونم بلندشم جلو پات... ارباب‌به‌عباس‌فرمود:پشتم‌شکست‌عباسم...💔 [الهی‌به‌عباس‌بن‌علی‌العفو...💔]