حاکم شهـر همیشه به آینـده دخترش فکر میکرد که دخترش رابه چه کسی بدهد که مناسب باشد. یک شب وزیر را صـدا زد و از او خـواست که شبانه مسجد برود تاجوانی رامناسب دختر او پیدا کند که مناجات و را بر خواب ترجیح دهد ... از قضـا آن شب دزدی قصـد دزدی در آن مسجد را داشت او قبل از رسیدن وزیر و سـربازانش به آنجا رسیـد . از دیوار مسجد بالا رفت وداخل مسجد شد. هنگامی که‌دنبال دزدی بود وزیر و سربازانش داخل مسجد شدند، دزد صدای در را شنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. وزیـر او را در حال نماز شب دید و با خـود گفت: چه شوقی دارد این جوان برای نماز، دزد ازترس هـر نماز را که تمام میکرد نماز دیگری را شروع می‌کرد. وزیر دستور داد که سربـازان مراقب باشنـد نماز که تمـام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند او را بیاورند. آنها جـوان را نزد حاکم بردند حاکم تعریف نماز جوان را شنیـد ، به او گفت: تـو همانی کـه مـدت هـاست دنبـالش بودم و می خواستـم دامادم باشد ، اکنـون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تـو ایـن مملکت خواهی بود ... او آنچه را که میشنید را باور نمیکرد، سرش را ازخجالت پایین آورد وگفت خدایا مرا امیر گرداندی ودختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط بخاطر نماز شبی که ازترس خواندم! اگر این نماز از سر و خوف تو بـود چه به من میدادی!! انتشار مطالب نکته‌ های ناب فقط با لینک کانال جایز است http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50