دوش که غم پرده ی ما می‌درید خـار غـم انـدر دل مـا می خلیـد   در بَرِ استــاد خـرد پیشه ام طرح نمودم غم و اندیشه‌ام   کاو به کف آیینه ی تدبیر داشت بخت جـوان و خـرد پیـر داشت   پیـر خرد پیشه و نورانی‌ام برد ز دل زنگ پریشانی‌ام   گفت که: «در زنـدگی ‌آزاد بـاش هان! گذران است جهان شاد باش   رو به خودت نسبت هستی مده! دل به چنین مستی و پستی مده!   زانچه نداری ز چه افسرده‌ای و زغم و اندوه، دل آزرده‌ای؟   گر ببرد ور بدهد دست دوست ور بِبَرد ور بنهد، مُلک اوست   ور بِکِشی یا بکُشی دیو غم کج نشود دست قضا را قلم   آن چه خـدا خواست، همان می‌شود وآن چه دلت خواست، نه آن می‌شود   (علامه محمد حسین طباطبایی)