حضرت زینب بسیار مهربان و دلسوز بود، اما چهرهاش گرفته و غمگین بود. احساس کردم صدها سال از عمرش گذشته، با خودم گفتم: این خانم غمهای ماتم حسین(س) را در کربلا تحمل کرده و به مصیبتها عادت کرده، شایسته است که من از ایشان بیشتر بخواهم. همینطور دودل بودم که از ایشان خواستم بیشتر مساعدت و عنایت بفرماید.
[ایشان اشاره کردند به حضرت فاطمه. خدمت ایشان رفتم و مشکلات جنگ را توضیح دادم.]
ایشان که ملاحظه کرد من در وضعیت ناگواری هستم، از زیر یقۀ چادرش دستمال نازک زرد رنگی را بیرون آورد و فرمود: «تمام شد. تو آرام باش من در مورد پرواز [هلیکوپترها] اقدام میکنم.»
در این حال ایشان متوجه آسمان شد و فرمود: «بسم الله الرحمن الرحیم» و با دستش کاری انجام داد [دستمال را به آسمان پرتاب کرد] و مجدداً باز گرداند و به من فرمود: «شما ان شاء الله در امان هستید». پس از چند لحظه، دیگر ایشان را در اتاق ندیدم و شروع کردم بهگریه کردن و از خدای پاک و والا سپاسگزاری کردم. سپس وارد اتاق دیگر شدم که چهار نفر از مسئولان آنجا بودند.
حاج مالک، سید علاء بن سید ابراهیم و ابو محمد نشسته بودند و میخواستند غذا بخورند. آنچه دیده بودم را برای آنان تعریف کردم. پس از پانزده دقیقه از منطقۀ عملیات تماس گرفتند و گفتند: همین الان هواپیمای اسکورسی اسرائیل، به نام «پرندۀ یعصور»، سقوط کرد. آنها گفتند این هواپیما، پنجاه نفر خدمه پرواز داشت.
حاج مالک، مسئول «قوّات نصر» تلفن را گرفت و الله اکبر سر داد و سجدۀ شکر به جا آورد و گفت: این از برکات اهل بیت(ع) است که به دعاهای شما و رهبری به دست آمد.
آن برادر _ که موشک شلیک کرد _ در روستایی نزدیک روستای «یاطر» و روستای «بیت لیف» بود، که هواپیماهای اسرائیلی آنجا در حال پرواز بودند.
* کتاب: خاطرههای آموزنده
نوشته آیتالله محمدی ریشهری، انتشارات دارالحديث قم