سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌹 قسمت ۵۰ 🌹 موضوع : زندگی در شرایط سخت اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱😔 آقا حالا اینجا که من بند ۴ آسایشگاه ۱۱ بودم با یه نفر از بچه های نجف آباد به نام محمود کریمی که سرباز ارتش بود آشنا شدم..محمود کریمی مسئول پاشیدن آب بود روی حیاط خاکی اردوگاه 😊 حالا آب از کجا میاورد؟؟؟ یه حوض آب توسط مرحوم مهندس اسدالله خالقی وسط بند ۳ و ۴ ساخته شده بود محمود کریمی یه سطل ۳۰ لیتری داشت اونو پُر آب میکرد و با یک سطل ۳ لیتری کوچک از داخلش آب برمی‌داشت و آب پاشی میکرد💦 به محمود گفتم منم بیام کمکت بدم گفت باشه بیا ..آخه من همشهریش بودم و تازه باهم آشنا شده بودیم🌺 محمود به من گفت ۵ نفر از بچه های نجف آباد به نام سیدمهدی کافی موسوی و جعفر قربعلی و مرتضی ابوطالبی و محسن مردانی و فضلل الله کیانی توی بند ۳ آسایشگاه ۸ هستند همه اینها کربلا ۴ اسیر شده بودند😔 من قبلش توسط یکی از اُسرا به نام مجید نصیری که گال (جرب ) گرفته بود و اومده بود بند ۲ فهمیده بودم ...خیلی دنبال بودم یه جوری برم باهاشون ارتباط بگیرم🥴 یه نگهبانی بود اگه اشتباه نکنم اسمش نوفل بود رفتم پیشش خبردار پا کوبیدم و گفتم سیدی اجازه هست من برم با دوستهام یه سلام و احوال پرسی کنم؟؟ گفت یالا روه سریع اِرجع 😡 آقا منم خوشحاااال رفتم از پشت پنجره باسید مهدی و محسن مردانی یه ارتباط کوچک و دست رو بوسی و سریع برگشتم🥰 چون اوایل آتش بس بود عراقی ها یه کم تُرمز فشارهاشون رو کم کرده بودند یکی از اُسرا بند ۴ به نام احمد اهل کرمانشاه معروف به احمد کُرده این بنده خدا رفته بود یواشکی که نگهبان نفهمه یه دونه خیار از باغچه اردوگاه چیده بود 😏 نگهبان نوفل دیده بود آقا این بنده خدا رو برده بود اون پُشت سمت آشپزخونه و حدود ۷۰ کابل روی کمرش زده بود احمد بدنش کبود و سیاه شده بود😢 عصر موقع آمار وقتی افسر عراقی به نام شلال اومد آمار بگیره احمد پاشد شکایت نگهبان نوفل رو به افسر شلال کرد که مگر جنگ تمام نشده؟؟ افسر گفته بود چرا چطور مگه؟؟ احمد گفته بود سیدی من یک خیار از باغچه چیدم ببین نگهبان نوفل بامن چه کرده و بدنشو نشون افسر شلال داده بود🤨 خُب عراقیها فکر کرده بودند الان که جنگ تمام شده ممکنه چند وقت دیگه تبادل اُسرا بشه و براشون دردسر بشه به همین خاطر احمد کُرده رو فرستادند بیمارستان جهت درمان 😪 بعدشم نوفل رو برده بودند اون پشت سمت آشپزخونه و کرده بودندش داخل یک گونی بزرگ و درشو بسته بودند و به نگهبانهای دیگه گفته بودند بزنیدش...وقتی یه دو روز بعدش نگهبان نوفل اومد داخل بند ۳و۴ یه قیافه دَرهَم و عصبانی داشت مشخص بود که کتک مفصلی خورده😝 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌹 تکریت ۱۱🌹 @nurian_khaterat🌹