سلام و عرض ادب 🌹
خاطرات دفاع مقدس🌹
قسمت ۵۱🌹
موضوع: اتمام عملیات خیبر و آمدن به مرخصی و در شوک بودن شهر نجف آباد بخاطر تعداد زیاد ۳۳۰ شهید و ۱۲۰ اسیر در یک عملیات🌹
آقا ما بعد عملیات اومدیم مرخصی وقتی رسیدیم خونه فصل زمستان و سرما هم بود مادرم خدا بیامرز کرسی آتشی گذاشته بود آخه ما توی خونمون اون زمان بخاری نفتی نداشتیم 🌹 شب بعد نماز مغرب و عشاء مرحوم پدرم خدا بیامرز از مغازه اومد خونه . همگی با خواهر و برادرام لای کرسی نشسته بودیم یه موقع پدرم گفت مگه حضرت امام نگفته که رزمنده ها ایام تعطیلات عید رو توی جبهه بمونند ؟؟ پس چرا تو اومدی؟؟ من گفتم خب ماموریت ما تمام شده ما اومدیم مرخصی چند روز دیگه دوباره میریم🌹 حالا وقتی پدرم این حرفو بهم زد یادم اومد به اون شب عملیاتی که رفته بودیم انهدام تانک و اون تیربارچی تانک عراقی سر تیربارش سمت من بود و من با شهادت درحد یه چشم بهم زدن بیشتر فاصله نداشتم و چهره پدرم اومد جلو چشمم که خدایا یه دفعه دیگه پدرمو ببینم 😔 آقا وقتی پدرم این حرفو زد توی دلم گفتم محمدعلی خاک بر سرت کنند 😢 خااااک بر سرت این همون پدریه که میخواستی ببینیش دیدی الان بهت ایراد گرفت که چرو اومدی مرخصی 😢 و بخاطر دلبستگی به پدرت از صف شهدا عقب ماندی 😢 حالا اینجای کار بخاطر اینکه عراقی ها توی جزیره پاتک های شدید و سنگینی میکردند که جزیره مجنون رو پس بگیرند حضرت امام پیام داده بود که جزایر باید محفوظ بمونه و رزمندگان ایام عید نوروز رو در جبهه بمانند🌹 حالا وقتی که ما آمدیم نجف آباد_ شهر غرق در ماتم و عزا بود 😔 شهر حالت شهر ارواح رو داشت . آخه با جمعیت ۴۰ هزار نفری اون زمان ۳۳۰ شهید ومفقود خییییلی زیاد بود 😔 آخه این آمار شهدا و مفقودین بود آمار اُسرا ۱۲۰ نفر جدا بود یعنی یه چیزی حدود ۴۵۰ نفر 😔 سر هر کوچه که نگاه میکردی چند حجله قرمز رنگ شهید همراه با عکس و صدای قرآن خواندن عبدالباسط میومد بعضی خانوادها دو شهید یا شهید سوم داشتند تمام شهر و فامیل ها غرق در ماتم و عزاداری بودند 😢 حالا اینجای کار ما با بچه های رزمنده قرار گذاشتیم شبها بعد نماز مغرب و عشاء بریم دیدار و سرکشی از خانواده شهدا 🌹 یه شب درب مسجدجامع نجف آباد قرار شد بریم منزل شهید جواد شادکام که مفقودالاثر بود حالا فکر کنم جواد دومین شهید بود اما بعد معلوم شد داداش جواد اسیرهست و اینکه ما متاسفانه با خانواده شهید هماهنگ نکردیم که ما میائیم و چه تعدادی هستم 😔 همینطوری حدود ۱۵ نفر از درب مسجد راه افتادیم سمت منزل شهید یادم میاد منزلشون شمال شهر نجف آباد سمت خیابان نمازی بود اگه اشتباه نکنم . آقا ما با چرخ و موتور هامون رسیدیم دَم منزل 🌹 بچه ها به من گفتند محمدعلی تو برو در بزن !!! منم اومدم دستمو گذاشتم رو زنگ زارر زارر زنگ زدم یه آقا از داخل منزل گفت کیه؟؟؟ گفتم باز کن !! آقایی که شما باشید درب باز شد ما دیدیم پدر شهید اومد دَم درب و هاج و واج و متعجب از این تعداد ما . گفت بفرما چیکار داری 😳؟؟؟ من سلام حال و احوال کردم گفتم حاج آقا ما اومدیم خونه شهید🌹 گفت کدام شهید؟؟ من گفتم جواد شادکام . مگه منزلشون اینجا نیست گفت چرا 😳 اما چه کسی گفته پسرم شهید شده 😢 پسر من میادش و شروع کرد داد و هوار کردن 😔 ما مادیدیم عجب شد😂 پا رو گذاشتیم به فرار و همگی فرار کردیم 😂 و تجربه شد برامون منزل هر شهیدی که خواستیم بریم قبلش هماهنگ کنیم
ادامه دارد🌹
راوی محمدعلی نوریان🌹
@nurian_khaterat🌹