نازنینم آدم
با تو رازی دارم
اندکی پیشتر آی
آدم آرام و نجیب ، آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا دلش انگار گریست
نازنینم آدم
قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید
یاد من باش که بس تنهایم
بغض آدم ترکید ، گونه هایش لرزید
به خدا گفت
من به اندازه ی گلهای بهشت نه
به اندازه عرش نه... نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من دوستدارت هستم
آدم
کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین
طفلکی بنده غمگین ، آدم
در میان لحظه ی جانکاه هبوط
زیر لبهای خدا باز شنید
نازنینم آدم
نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش
نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
نازنینم آدم نبری از یادم ...
_شاعرش هم مجهوله.