! از محمد جواد دری برای من تعریف کرد که روزی سر مزار حاج شیخ حسنعلی (اعلی الله مقامه فاتحه میخواندم مردی آمد و بسیار گریست. سبب آن را پرسیدم، گفت: روزی صاحب این قبر را با اتومبیل خود به شهر تربت می بردم؛ در راه بنزین تمام شد و وسیله من از حرکت بازماند و ناچار بودم که نزدیک دو فرسنگ راه را پیاده بپیمایم، تا به جاده تهران - مشهد برسم و از اتومبیل های عبوری مقداری بنزین بگیرم. اما حاج شیخ به من فرمودند؛ ماشین را روشن کن، عرض کردم: بنزین نداریم. باز اصرار فرمودند و من انکار کردم ولی به سبب اصرار مسافرین دیگر که گفتند تو ماشین را روشن کن شاید این آقا توجهی فرموده باشند، ناچار پشت فرمان فرزند مرحوم شیخ حسنعلی اصفهانی نقل شده است: نشستم و کلید را چرخاندم. با کمال شگفتی اتومبیل روشن شد و مسافران را سوار کردم و به مقصد رساندم. حاج شیخ به من فرمودند تا آن زمان که مخزن بنزین را باز نکرده باشی، ایــن اتومبیل احتیاجی به بنزین نخواهد داشت. من مدت پانزده روز با آن ماشین و بدون ریختن بنزین، مسافرت ها کردم تا یک روز وسوسه شدم و باک اتومبیل را باز کردم که ببینم چه چیزی در آن است دیدم همچنان خشک و خالی از سوخت است، ولی با کمال تأسف تا مجدداً بنزین در آن نریختم اتومبیل من دیگر حرکت نکرد! https://eitaa.com/olamaerabane