🏴
تنهاترین سردار
بر اثر زخمهای فراوان از اسب به زمین افتاد، ولی برخاست.
خواهرش از خیمه بیرون آمد و با ناله ای جانسوز می گفت کاش آسمان بر زمین فرو می افتاد.
عمرسعدرا دیدکه نزدیک برادر ایستاده است. فرمود:
برادرم را شهید می کنند و تونگاه می کنی؟!
دیدنداشک از چشم عمر سعدجاری شد ولی صورتش را برگرداند وچیزی نگفت.
خواهرفریاد زد:وَْیلَکُمْ، أما فِیکُمْ ُمسْلِمٌ وای بر شما! آیا در میان
شما مسلمان نیست؟
سکوت مرگباری همه را فرا گرفته بود و کسی پاسخی نداد...
امام(علیه السلام) ردایی به تن کرده و عمامه به سر داشت....
https://eitaa.com/joinchat/867369006C2da527cf4a