📖
#بخوانید
✅ رمّان افتخار مقدس
🔹 نوشته ابوالفضل جواهری
🔸 گروه شهید حججی❣️
⬅️ قسمت سوم:
تو راه مسجد همش با خودم حرف میزدم که قراره توی مینیبوس چه کارایی کنم.
وقتی به مسجد رسیدم ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه بود. به این ور و اون ور نگاه میکردم که آقا سینا دستشو گذاشت رو شونم و پرسید چطوری قهرمان؟ به آقا سینا نگاه کردم و گفتم سلام خیلی ممنون.
آقا سینا گفت آمادهای.
مکث کردم، یاد پدر و مادرم افتادم داشت اشکم در میاومد ولی با خودم گفتم اگه العان جا بزنم از دینم هم جا زدم پس سرم رو بالا اوردم و با اطمینان کامل به خودم، گفتم بله.
آقا سینا لبخند زد و گفت عالیه کمی. بعد علی هم از راه رسید.
به علی گفتم که تو این جا چکار میکنی علی هم گفت فکر کردی فقط خودت دوست داری قهرمانی باشی.
آقا سینا پرسید که شما هم دیگرو میشناسید؟ منم گفتم دوستای صمیمی هم دیگهایم.
به علی نگاه کردم علی همیشه سر و صورتش روغنی بود چون پدرش به خاطره بیماری فوت کرده بود و خودش هم تو تعمیرگاه داییش کار میکرد.
مینیبوس حاضر بود دیگه وقت رفتن بود..
ادامه دارد..
روزهای فرد ⏰ ساعت 22
#داستان_نویسی📝
#فرصت_طلایی🥇
❤️
#امیدان_آینده ❤️
✅🆔
@omidane_ayande