🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_شصت_پنجم
اسما و حسنا روی تخت نیم خیز شده پرسیدن:
+چی شددده؟!؟!
حسنا با عصبانیت همانطور که از پله های تخت پایین می اومد گفت:
+ینی چی امیرحسین؟!هیچ معلومه شما دوتا دیشب کجا رفتین؟!یه مهمونی بوده ها!اون از وضع دیشب الینا.خیس و تب کرده.این از الان که میگی الینا اخراج شده.دیشبم که هرچی ازت میپرسم الینا چرا اینجوریه هیچی نمیگی!!
امیر مستاصل گفت:
_توضیح میدم...خب؟!ولی الان بیاید اول الینا خانومو پیدا کنیم!!!
اسما غرغر کنان از جا بلند شد:
+پیدا کنیم پیدا کنیم!گم که نشده!حتما خوابه!
حسنا چشم غره ای با امیرحسین رفت و گفت:
+برو بیرون نکنه منتظری جلو تو آماده شم یا شایدن باید اینجوری برم دنبال الینا؟!
بعد هم با دست به بلوز شلوار لیمویی با طرح کیتی که تنش بود اشاره کرد.امیر با حرص و عصبانیت از اتاق بیرون رفت و به اتاق خودش پناه برد.
چند دقیقه بعد دخترا حاضر و آماده از اتاق خارج شدن.مادر با دیدن اونا با اون ظاهر آماده با تعجب گف:
+کجا با این عجله؟!پیش الینا حتما!بابا یک دقیقه تو خونه بمونید به کسی بر نمیخوره ها!
حسنا به سمت مادر رفت بوسه ای روی گونش نهاد و گفت:
+زودی برمیگردیم!الینا طفلک مریضه...یه سر بزنبم بیایم باعش؟!
اسما هم با بوسه ای روی گونه مادر حرف حسنا رو تایید کرد.
مهرناز خانم بوسه ای به سر حسنا و اسما زد و گفت:
+زود برگردینا!!!
دخترا با صدای بلند چشم گفتند و خواستن از در بیرون برن که امیرحسین با صدای بلندی از تو اتاق گفت:
_حسنا این تو اتاق منه مال توا؟!
اسما و حسنا متعجب نگاهی به هم انداختن که حسنا با صدای بلندی جواب داد:
+چی مال منه ؟!
_بیا تا نشونت بدم...
دخترا به ترتیب وارد اتاق شدن و در رو بستن.امیر حسین وقتی از بسته شدن در مطمئن شد دسته کلیدی رو از رو میز تحریر برداشت و داد دست حسنا.
حسنا متعجب به کف دستش نگاه کرد و پرسید:
+این چیه؟!
_کلیدای زاپاسه!مال طبقه بالا هم روشه.یکی یکی امتحان کنید ببینید کدومش بهش میخوره.فقط جا نزاریدا.کلیدارو از تو کشو بابا برداشتم.
اسما با خنده گفت:
+امیرحسین جان؟!برادرم؟!خوبی؟!مگه داریم میریم دزدی؟!خب زنگ میزنیم خودش بیاد در باز کنه!!!
امیر دستی چنگی به موهاش زد و گفت:
_خب من زدم باز نکردن.میگم ینی...شاید...
حسنا پرید وسط حرف امیر و گفت:
+باشه...بریم...
بعدهم دست اسمارو کشید و از اتاق رفت بیرون.
همین که سوار آسانسور شدن حسنا پرسید:
+خاهرم؟!به نظرت رفتار امیرحسین یکم عجیب نشده؟!
اسما با خنده جواب داد:
+به.تازه فهمیدی خاهرم؟!من خیلی وقته فهمیدم!!!
حسنا چشمکی زد و گفت:
+ینی میگی...
ادامه ی حرفشو با ادا درآوردن نشون داد و به حالت نمایشی آستیناشو بالا زد و گفت:
+آره؟!
اسما:آررره!!!
با رسیدن جلو واحد الینا اسما دستشو گذاشت رو زنگ و حسنا با مشت به در می کوبید.اما بی فایده بود.حسنا دسته کلید رو از جییش درآورد.
صدای اسما به نشانه اعتراض بلند شد:
+حسنااا؟!واقعا میخوای مثل دزدا بری تو؟!
+نه ولی...ولی امیر راس میگه...ممکنه خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه...الی حالش اونقدری خوب نبود که بره بیرون...این جواب ندادناشم نگران کنندس...هان؟!
درحالی که سرشو کج کرده بود با چشماش منتظر تایید اسما بود که اسما با تکون دادن سرش و فشردن لباش روی هم مهر تایید زد و حسنا یکی یکی کلیدارو امتحان کرد تا بالاخره در خونه باز شد...
با باز شدن در به داخل رفتن و با دیدن سکوت و تاریکی خونه بیشتر وحشت کردن.
حسنا بلند صدا زد:
+الینا؟!الی؟!الینا خونه ای؟!
صدای زمزمه های ناله مانند الینا از توی اتاق به گوششون رسید و باعث شد با عجله به اتاق برن...
اسما با دیدن الینا روی تخت که خیس عرق بود و هرازگاهی با ناله هزیون میگف هیین بلندی کشید و رفت سمت تخت الینا و شروع کرد به تکون دادن الینا و صدا زدن.
حسنا هم به تخت نزدیک شد و دستشو گذاشت روی پیشونی الینا و با بغض گفت:
+اسما!خیلی تب داره چکار کنیم؟!
اسما به جای جواب دادن به حسنا دوباره صدای الینا زد که حسنا با بغض و صدای بلندی گفت:
+اسماااا میگم تب داره.داره هزیون میگه.تو صداش میزنی؟نکنه انتظار داری بلندشه بغلت کنه؟!
اسما با ترس دستشو عقب کشید و دست از صدا زدن برداشت.
حسنا با سرعت از روی تخت بلند شد و گفت:
+میرم مامانو خبر کنم.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1