یک دختر دو ساله داشت به نام کوثر؛ دخترش را خیلی دوست داشت، طوری که هربار به پدر یا دوستانش زنگ می‌زد، کلی از کوثر تعریف می‌کرد. یک‌بار که از منطقه برگشته بود، گفت: بعضی وقت‌ها که در تیررس تکفیری‌ها گیر می‌افتیم، مجبوریم مسافتی از یک دیوار تا دیوار دیگر را بدویم، در آن مسافت چندمتری کوثر می‌آید جلوی چشمم، فهمیده بود که با این وابستگی‌ها کسی شهید نمی‌شود، دفعه آخری که می‌خواست به عملیات برود به دوستش گفته بود: این بار دیگر از کوثرم گذشتم. شهید محمودرضا بیضایی🌹🕊