بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_چهارم
#ازدواج_صوری
زن دایی و دایی تو پذیرایی داشتن با مادر حرف میزندن
زن دایی:آقا صادق بریم ؟
-بله
توراه که داشتیم میرفتیم مزارشهدا
زن دایی شروع کرد به حرف زدن
آقاصادق ببین پریا خیلی باهوشه
پس حواست باشه لو ندی عاشقشی
منم سربه زیر گفتم :بله چشم حواسم هست
بعداز یه ربع بیست دقیقه به مزارشهدا رسیدیم
خانم احمدی رو دیدیم
تو چهرش غم بیداد میکرد
زن دایی:بچه ها تا شما دو تا حرفهاتون بزنید
ماهم سر مزار شهید حاج سیدجوادی فاتحه میخونیم
با خانم احمدی سمت مزار شهیداسدی و شهید سیاهکلی(سیاهکالی) به راه افتادیم
یه ربع بیست دقیقه ایی گذشت
و من فقط شاهد اشکهای که رو صورت خانم احمدی میریخت بودم
میدونستم حالش بده😞
-خانم احمدی نمیخواید حرفی بزنید؟
خانم احمدی با صدای گرفته :نه شما بفرمایید
-زن دایی بهتون گفته حتما من عاشق سوریه و دفاع از حرمم
خانم احمدی:بله گفته 😔😔
آقای عظیمی من واقعا قصد ازدواج ندارم
از این بازی هم متنفرم
-بله درست میگید
دوره قم هستید؟
خانم احمدی :بله
-خب چون من خیلی عجله دارم برای رفتن
"""باخودم گفتم صادق فقط برای دفاع عجله داری یا میخوای مطمئن این دختر زن شرعی و قانونیته
بعد بری؟"""""
دوروز اول دوره میگم تماس بگیرن
کل حرف زدن ما ۱۰دقیقه هم طول نکشید
خانم احمدی خودشون رفتن
منو زن دایی و دایی هم نشستیم همون جا
زن دایی: آقا صادق حتما باهم باید بریم به مامان و بابای پریا بگیم
که شما عاشق پریا هستی
من باخجالت تمام گفتم :چشم 🙈☺️