. ✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨ شما میدونیـد خانـوادم چقـد منـو تـو فشـار میـزارن هـی بیایـد چـرت و پـرت بگیــد. مهسـا لبخنـد روی چهـره ی خفـه شـده در ارایشـش، میامسـد و میگویـد: روانـی! گریـه نکـن. _ توســاکت باشــا.میگم خســته شــدم یــه راه حــل بگید،میگیــد بــا یکــی رفیــق شــو فرارکــن؟! بــه شــما میگــن دوســت؟ آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخی کرد. چته تو!؟ سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچی. سحر_ ببین محیا،تاکی اخه؟!... عزیزم ماکه بد تورو نمی خوایم. مهسا_ راست میگه. من شوخی کردم ببخشید. ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ! بـرش دیگـری از پیتزایـم راجـدا میکنـم و نزدیـک دهانـم مـی آورم. مهسـا دسـتش را دراز میکنـد و مقابـل صورتـم بشـکن میزنـد _ اها.بابـا توکـه نمیری دیگـه کلاس خطاطی.مـن میخـوام ازهفتـه بعـد بـرم ....کلاس گیتار...پایه ای؟ باتردید نگاهش میکنم _ گیتار؟ _ عاره.خیلــی حــال میــده دخـتـر. حــالا کــه حاجــی و حــاج خانــوم فــکر میکنن... @oshahid