✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨ _ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس! و بـه سـمت اتـاق مـی رود. عصبـی مـی شـوم ، تمـام جرأتـم راجمـع میکنـم و بلنـد جـواب مـی دهـم: مگـه زوره خـب پدرمـن؟دلـم نمیخواد.بابـا ازش بـدم میـاد! ایـن حجـاب قدیمیـه.الان عـرف جامعـه رو ببین!خیلـی وضـع خرابه.چـادری هـارو مسـخره میکنـن. پشـت هـم حرفهـای احمقانـه میبافـم و دسـتهایم را درهـوا تـکان میدهـم. سـرجایـش مـی ایسـتد و میگویـد: بـدون همیشـه کسـایی مسـخره میشـن کـه ازهمـه جلوتـرن... حرصـم مـی گیـرد و بـه طـرف پلـه هـا مـی دوم. درکـی نـدارم. بنظـر مـن چـادر یـه پوشـش عقـب مونـده اس! خــودم رو دراتاقــم زندانــی و در رو بــه روی همــه قفــل کــردم. بایــد بــه خواسـته ام مـی رسـیدم. ادامه دارد... @oshahid