🌹بمناسبت نزدیک شدن به ایام👈 سالگرد فاتح عملیات خیبر, فرمانده آسمانی و محبوب بسیحی ها🌹 شهید حاج ابراهیم همت خاطراتش را با هم مرور می کنیم: 👇 💥 آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم، اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روز ها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را  گذراندم. اما آن دو هفته..... چی بگم؟..... آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسوول بسیج بود یا کمیته یا هر چی. زمان جنگ بود و هر کس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع و جور کند  من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم. 💐 یک بار که ابراهیم آمد، گفتم: "من اینجا اذیت می شم..." گفت: "صبر کن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.... " گفتم: "اگر نشد؟" گفت: "برگرد برو اصفهان. این جوری خیال من هم راحت تر ست، زیر این موشک باران است." 🌷رفتن را نه، نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم... "یک روز رفتم طبقه بالای همان خانه، دیدم اتاقی روی پشت بام است که مرغدانی اش کرده اند و گفتم👈 اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند.... 📣رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافت ها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد دید چه کاری کردم، رفت یک ملافه سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلا پرده است... 😰 هزار تومان پول تو جیبش داشت. رفتم باهاش دوتا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه، یک سفره کوچک خریدم. یادم هست چراغ خوراکپزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پول مان نرسید بخریم... آن مدت اصلا غذا پختنی نخوردیم... این شروع زندگی ما بود...