رآن آنها را هم امضا میکنند.
میرسیم به خانواده سهشهیده و مشهور سرایداران. مادر و پدر و برادر آرتین. آقا دیدار بار قبلش با آرتین و خواهرش را یادآوری میکنند و خواهر آرتین می گوید: «آقا اون روز که دست کشیدید روی سر آرتین، من یادم افتاد که یه بار وقتی آرتین یک سالش بود، مامانم خواب دیده بود که شما روی سر آرتین دست میکشید!». پدربزرگ آرتین از پسرش میگوید که ارتشی بوده و سی سال بندرعباس زندگی میکرده و دایی آرتین از خواهرش میگوید که سی سال بهخاطر مأموریتهای متعدد همسرش که به تنب بزرگ و کوچک میرفته، برای بچههایش، هم پدری کرده و هم مادری. تازه یکسال و نیم بود که برگشته بودند شیراز و هفته بعدش عروسی دخترشان بوده و این حرفها. آقا با تازهداماد هم حرف میزند: «خب شما چه میکنید؟» داماد خانواده با یک دعا شروع میکند: «اللّهُمَّ أَخْرِجْنِی مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ، وَأَکرِمْنِی بِنُورِ الْفَهْمِ» و از نامههایی که از نوجوانی برای آقا نوشته و درخواست دیدار داشته میگوید و از ارسال نامهای یاد میکند که در آن خواسته عقد او و فاطمه را آقا بخواند. این بار هم دوتا نامه برای آقا آورده و جواب میخواهد. آقا میگویند: «نامه را حتماً بدهید. من میخوانم ولی جوابش را منوط کنید به حال و وقت من.» قرآن این خانواده هم امضا میشود و کمکم به وقت نماز ظهر نزدیک میشویم.
فقط یک خانواده مانده. خانواده شهید بهادر آزادی. اهل فسا. آقا از روی کاغذ، توضیحات مربوط به شهید را میخواند. «مادر و پدر شهید از دنیا رفته اند. همسر شهید به خاطر جراحات وارده در این حادثه امکان آمدن نداشته. و فقط فرزندان شهید آمدهاند.» آقا قبل از خواندن اسم بچهها میگویند: «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم!» و ادامه میدهند: «شهید نُه فرزند داشته. ابوذر، سلمان، ایمان، فاطمه، طیبه، هاجر، زهرا، طاهره و ام البنین. کدامها هستید؟» فرزندان شهید دست بلند میکنند. آقا میگویند: «این پدر و مادر در نامگذاری شما حدأکثر کار نیک را انجام دادهاند.» و بعد از آنها میخواهند که بهخاطر نزدیکی وقت اذان، فقط یک پسر به نیابت از پسران و یک دختر به نیابت از دختران حرف بزنند. از مجموع حرفهایشان معلوم میشود که پدرشان دکتر محلی ایل بوده و بیست سال خدمت صادقانه به مردم داشته و برای حل مشکل آبرسانی روستا، تلاشهای زیادی کرده.
اینها را که میشنوم، به این فکر میکنم که انگار تکتک این آدمها را از شهرهای مختلف گلچین کرده و در حرم شاهچراغ جمع کردهاند تا آن تروریست لعنتی بیاید و شهیدشان کند. آقا آخرین قرآن روی میز را هم به نام این شهید امضا میکنند و میگویند: «به مادرتان هم سلام من را برسانید.» یکی از دخترها میگوید: «آقا مادر ما دو سال پیش فوت شده. همسر شهید، زن بابامونه.» از صداقت و سادگیاش در ارتباط با بلندترین مقام کشور کیف میکنم.
آقا برای همه دعای خیر میکنند و یک دیدار شیرین صد دقیقهای تمام میشود. بچهدارها بچههایشان را میبرند که آقا مثل آرتین روی سر آنها هم دست بکشند.
کاغذهایم را جمع میکنم و زودتر از همه حسینیه را ترک میکنم. میخواهم از نزدیکترین بقالی، برای آرتین شیرکاکائو بخرم و برگردم دمدر تا وقتی بیرون میآید بهش بدهم. در مسیر، به رسالتی که آقا به دوشمان گذاشتهاند فکر میکنم. نباید بگذاریم این واقعه و این شهیدان فراموش شوند تا یادشان برای همیشه «شاهچراغ» مبارزه با ظلم و دفاع از مظلومیت باشد.
🇮🇷 کانال اخبار استان مرکزی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1953956058C64200dad2c