"قِف احمد! قِف!"
عازم مهران بودیم. کلی زیر آفتاب گشته بودیم بین ون های 20 هزار دیناری 15 هزاری اش را پیدا کنیم.
کمی حالت گرمازدگی داشتم. اما نه اینقدری که بخواهم به این شدت تهوع بگیرم. آن هم اول راه.
گفتم:"بد میره! خیلی بد میره"
همسرم انگار متوجه نشده بود. حال من را که دید حساس تر شد.
دیگر نیازی به توجه کردن نبود. راننده ون نقطه ی خالی ای از جاده ی شلوغ را پیدا نمیکرد مگر اینکه یکباره میپیچید تویش. شبیه این بازی های speed میرفتیم. یک لحظه توی یک لاین بند نمیشد.سرعت؟
180؟ 200؟پرده را از ترس کشیده بودم که جاده را نبینم!
کم کم بقیه هم تعادل مایع میانی گوششان به هم خورد! همون زیر و رو شدن خودمان.
ولی کسی صدایش در نمی آمد. حتی غر هم نمیزدند.
یکباره شوهرم با بلند ترین صدای ممکن که حجم عصبانیت ترسناکی تویش جمع شده بود فریاد زد:" قِف. قِف سائِق! قِف سائق!"
بعد کمی با پانتومیم مدل رانندگی اش را نشان داد و گفت چته گیج میزنی؟
همه از فریاد یکباره اش خشکشان زده بود. ولی خیلی سریع، باز شدند و فریاد زدند قفففف! قف....
قفففف...
راننده هی چشم و ابرو و دست هایش را بالا پایین میکرد و میرساند که چرا؟؟؟
ولی عصبانیت همه بیشتر میشد.
نگه داشت. همسرم و یک مرد روحانی به اعتراض پیاده شدند.
همسرم رفت سراغ پلیس و راننده با مرد روحانی درگیر شد. وقتی پایین رفت و حالت هایش را دیدیم دیدیم بعله! اصلا کلا شیرین میزند. در حرکات و حرف زدن عادی اش هم تکان های عصبی شدید داشت.
شوهرم که برگشت، راننده کرایه را تمام از مرد روحانی گرفته بود و با زنش آواره اش کرده بود!
شوهرم آمد و گفت تصادف شده پلیس سرش شلوغه. ولی درست رانندگی نکنه میارمش بالاسرش!
این را هرطور بود به راننده هم حالی کرد. حالم بد بود. بالا می آوردم و سرگیجه داشتم. تمام مدت روی پا ایستاده بودم ببینم باید پیاده شوم یا نه. شوهرم سوار شد و کمک راننده به جای راننده نشست.
10 متری نرفتیم که شوهرم دوباره فریاد زد قفففففف! قف!
کمک راننده که حسابی زهره ش رفته بود نگه داشت. شوهرم وسطی هارا پیاده کرد و پرید پایین و رفت. چند دقیقه بعد مرد روحانی و زنش سوار ون شدند.
راضیشان کرده بود که سوار شوند.
ون راه افتاد. دیگر مثل آدم میرفت. دستش را هم از روی بوق برداشته بود.
کم کم باب خنده و شوخی باز شد تا راننده ها اعصابشان سرجاش بیاید.
راننده سالمه، آدم بدی نبود. پرسیدند و گفت نامش احمد است.
از همان جا مسخره بازی ها شروع شد.
_قفففف احمد! مای بارد
_قفففففف احمد! توالت!
_قف احمددد_کباب!
احمد به عربی گفت هرچی تاحالا خوردید بس است! دیگر تمام شد.
_قف احمد صلاه و طعام
قفففف احمددد! شربت!
_قففففف احمد! قف! همینجوری!
پیاده که شدیم راننده ی شیرین ساک های سنگین را از روی ماشین توی سر صاحبانش پرت کرد!
آنقدر فحش دادیم که هرچه زیارت کرده بودیم شست رفت !
بحمدلله سالمیم!
https://eitaa.com/otaghekonji