فاصله ی خانه تا مدرسه ی برادرم، بوی شیر میداد.هروقت مامان جلسه ی اولیا و مربیان ، داشت مرا هم میبرد. پیاده میرفتیم .از کوچه که در می امدیم ، از کنار ارایشگاه مریم خانم میگذشتیم. بعد از کنار مهد کودکم . بعد از کنار آن کفاشی خیلی کوچک که سر نبش بود. مغازه نبود. بیشتر شبیه یک سوراخ در دیوار بود که پیرمرد کفاش و وسایلش به زحمت در آن جا شده بودند. بعد از آن میرسیدیم به خیابانی که از پیاده رواش عبور میکردیم. چند مغازه لبنیاتی بود که شیر محلی داشتند. بشکه های شیر دم در مغازه بود و از کنارش میگذشتیم. بویش را دوست نداشتم. اما الان آرزو دارم یکبار دیگر همان بو به مشامم برسد. کفاش... همانجا بود. تا وقتی به مدرسه ابتدایی میرفتم. تا وقتی از ان محل رفتیم هم همانجا بود. ظهر ها که از مدرسه می امدم می ایستادم و خیره خیره کفاش را نگاه میکردم. پیر مرد کفاش صدا نداشت. نگاه هم نداشت. فقط دست داشت و میدوخت . دست داشت و کفش را میگرفت . دست داشت و نخ را تاب میداد و سوزن را فرو میکرد. نه کسی را نگاه میکرد. نه حرف میزد. حتی تصویری از چهره اش هم ندارم. پیر مرد یک تصویر خاکستری رو به سفید بود.... https://eitaa.com/otaghekonji