دوست دارم نامربوط ترین لباس هایم را بپوشم. بی هدف ترین روسری ام را سر کنم. کتونی هایم را پاشنه ور نکشیده توی پا بیاندازم. در را بهم بکوبم و بروم. کجا؟ نمیدانم. چه فرقی میکند غریبه های این خیابان با آن خیابان؟ ثانیه شمار چراغ قرمز این چهار راه با آن چهار راه؟ جدول کنار جوی این کوچه با آن کوچه؟ چه فرقی میکند؟ بن بست های این محل با آن محل؟ توی این شهرفقط یک کوچه بود که چراغ تیر برقش همیشه نوربالا میزد و ساکنینش _مخاطب لبخندهای تو_همه خوشبخت ترین آدم های روی زمین بودند. سوپری اش آدم ناشکر قدر نشناسی بود که نمیفهمید هرروز پول را از دست تو گرفتن و چیزی به دست تو دادن یعنی چه! بعضی ها در اوج خوشبختی، قدر خوشبختی را نمیفهمند. گنجشک هاش شاد تر از گنجشک های بقیه شهر بودند و یاکریم هاش هزار و صد بار روبه روی پنجره ی یکی از اتاق ها لانه کرده بودند. توی شهر، همین یک کوچه فرق داشت، که آن هم بعد از چمدان بستنت از رنگ و لعاب افتاد. خاکستری با خاکستری چه فرقی دارد؟ راه افتاده م در نیمه شب خیابان هایی که رد پایت را به هر کس و ناکسی نشان داده و نفسم در دود های راک و جازش بالا نمی آید... https://eitaa.com/otaghekonji