داستانی واقعی که فقط پسرها باید بخوانند!
پسر انگشت خونیاش را تکانی داد و ملافه را توی دستش جمع کرد. هنوز چشمانش باز نشده بود. مرد میانسالی کنار تختش روی صندلی نشسته بود و سرش را بین زانوهایش گرفته بود و قطره قطره اشک از چشمانش روی سرامیک برقافتاده بیمارستان چکّه میکرد.
یکدفعه صدای ضعیفی از پسر جوان بلند شد و خون روشنی از کنار لبش شرّه کرد. مرد از جا پرید. با دستپاچگی جیبهایش را گشت و یک تکه دستمال مچالهشده بیرون آورد و کنار لبهای پسر کشید. اولین حرفی که بعد از به هوش آمدن زد این جمله بود: «بابا! چرا بهم نگفتی؟!»
قطرات اشک روی صورت خونیاش راه باز کرد و خط صورتی رنگی را به جا گذاشت. پسر دستش را مشت کرد و خواست به سینهاش بکوبد که مرد دستش را بین مشتش گرفت و بوئید و بوسید و با چشمهای گردشده پرسید: «چیو بهت نگفتم همه عمر من؟ میدونی تو این چند ساعت، ما چی کشیدیم؟ مادرت از شوک دیدن سر و روی خونی تو از هوش رفت. یه پام پیش توست پای دیگم پیش مادرت...»
مرد از نگرانیهای خودش و خانواده میگفت و پسر به فکر چیزی بود که به چشم دیده بود. شاید برای دیگران غیرقابل باور باشد؛ اما خودش بهتر میدانست آنچه دیده عین واقعیت است؛ حتی واقعیتر از این دنیا.
دختر جوان سفیدپوشی همراه با مردی با موهای جوگندمی و چشمهای مشکی پفکرده نزدیک تخت پسر آمدند. دختر جوان لبخند پت و پهنی روی صورت سبزه غرق آرایشش سبز شد. نگاهی به پسر خوابیده روی تخت کرد و با صدای ظریفی گفت: «خدا بهت عمر دوباره داد.»
مرد پرونده پزشکی را ورق زد و چند بار سرش را تکان داد و گفت: «حتماً دعای پدر و مادرت پشت سرت بوده؛ وگرنه...» سرش را زیر انداخت و بقیه حرفش را خورد.
خودکارش را از جیب روپوش سفیدش درآورد و چند خط روی پرونده نوشت و دست دختر جوان داد و به سرعت رفت.
دختر جوان نگاهی به چشمان خیس مرد کرد و گفت: «پدرجان خدا رو شکر به خیر گذشته. خیالتون راحت باشه.»
پدر با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به پسرش انداخت. نمیدانست جملهای که شنیده بود هذیان بود یا واقعی.
دست پسر چهارده سالهاش را که تازه پشت لبهایش سبز شده بود فشرد و گفت: «عزیزم داشتی چی میگفتی؟»
اما پسر گویا آنجا نبود. رفته بود در فکر جایی که فقط رنگ سفید داشت و مردی که چهرهاش را نمیدید، وسط آن فضا نشسته بود و با حالتی که خیلی هم مهربان نبود از او سؤال میکرد.
از اینکه چرا یک ماه کامل را بدون علت روزه نگرفته؟ چرا نمازهایش را نخوانده؟ چرا با دختر همسایه که حتی یک روسری کوچک هم روی سرش نبوده چشم تو چشم شده و راحت با هم صحبت کردهاند. از اینکه...
هزار سؤال در همان یک دقیقهای که نوک پایش را گذاشته بود آن دنیا شنیده بود و هاج و واج مانده بود چه جواب دهد.
میدانست پانزدهسالگی باید همه واجباتش را انجام دهد؛ اما آن چه شنیده بود، چیز دیگری بود.
آن مرد، سن بلوغ او را یکسال پیش گفته بود؛ وقتی تازه موهای درشت زیر شکمش درآمده بود. از همان زمان هر چه کرده و نکرده بود، برایش ثبت شده بود و داشتند او را برای چیزی که فکرش را هم نمیکرد، مؤاخذه میکردند.
با صدای پدر از فکر خارج شد.
- باباجون تو چه فکری؟ حالت خوبه عزیزم؟ قربون اشکات برم. برای چی گریه میکنی؟ همه چی تموم شد. دیدی خانوم پرستارم گفت خیالتون راحت.
پسر چینی به پیشانی داد و حرفی نزد. پدر ادامه داد: «قربونت برم جاییت درد میکنه الهی پدر فدات بشه؛ هزارتا نذر کردم تا خوب بشی. اولیش روضه حضرت علیاکبره که همین امشب اداش میکنم.
سپس لبخندی زد و دو دستش را از هم باز کرد و ادامه داد: «به محض اینکه مرخص بشی یه گوسفند میکشم اینهوا! کلّ فامیلو آبگوشت نذری میدم؛ فقط زودتر خوب شو.»
بعد انگار یاد چیز بدی افتاده باشه اخمهایش توی هم رفت و گفت: «خدا رحم کرد. دیگه نمیذارم سوار دوچرخه بشی و این بلا رو سر خودت بیاری...»
پدر مدام حرف میزد و پسر نه به حرف او، که به حرف آن آقا و نامه عملی که پر از خطا بود فکر میکرد. باورش نمیشد. لب جنباند: «بابا! چرا بهم نگفتی؟ میدونی چقدر دعوام کردن؟ فقط خدا رحم کرد برگشتم وگرنه حال و روزم خراب بود»