#داستانک
✍
پشت میلههای زندگی
پیرمرد در صندلی جلوی تاکسی نشسته بود و با گوشی تلفنش ور میرفت. صفحات اینستاگرام را یکییکی رد میکرد و به عکس هر دختر یا زنی که میرسید یک اسکرین میگرفت و میرفت سراغ بعدی.
صدای اسکرینگرفتنهایش در تاکسی پیچیده بود. راننده گاهی سرش را به سمت صندلیِ کنارش خم میکرد و گوشی پیرمرد را یواشکی دید میزد و یواشکی لبخند میزد و گاز میداد و لایی میکشید.
پیرمرد یک کلاه لبهدار داشت و صورتش گندمیِ مایل به سیاه بود و در فقدان ریش و سبیل برق میزد. دستکم شصت سال از زمستانها را پشت میلههای زندگی سپری کرده بود و در سراشیبیِ مرگ، به تنهایی و با کمترین هزینه، داشت از سالهای آخر عمرش اینگونه لذت میبرد. این لذت را از برق چشمانش میشد فهمید؛ وقتی که روی عکسِ زنی مکث میکرد و لحظاتی به آن خیره میشد و لبخندی پنهان بر لبانِ نازکش مینشست.
با شلوار لی و آستین کوتاه و کلاه لبهدار تلاش کرده بود خودش را ۲۰ الی ۳۰ سال عقبتر بکشد و جوانتر جلوه کند. اینکه چقدر در این کار موفق شده بود به خودش ربط داشت و آرمانهایش.
پسرک نوجوانی که در صندلی عقب کنار دخترکی نشسته بود با دیدن رفتار پیرمرد از دختر فاصله گرفت. چیزی انگار درونش تکان خورده بود. این را از تکان دادن سرش به چپ و راست و فشردن چشمانش به هم میشد فهمید. قطرهای اشک از نگاهِ سر به زیرش بر روی صورتش چکید. کاغذی را که در دستش داشت مچاله کرد و کمی بعد از ماشین پیاده شد و به سمت حرم که صدای اذان از منارههایش بلند بود حرکت کرد؛ درحالیکه سرش هنوز پایین بود و هنوز اشک چشمانش خشک نشده بود.
صدای مشاوری که روز قبل با او درددل کرده بود در گوشش میپیچید:
"
بعضیها از سایهی زندگی لذت میبرند و با سایهی زندگی هم جابهجا میشوند."
#پلنگ_زخمی
#حال_خوب
🍃🍃🍃
نشر با لینک جایز است👇👇👇
https://eitaa.com/palangezakhmi