📚 شکار تانک سعی کرد بذاق دهانش را جمع کند. می‌خواست لب‌های خشکش برای ثانیه‌ای تَر شود. نشد! آفتاب داغ می‌تابید. باران آتش شروع شده بود. باید در سنگرها می‌ماندند تا شب از راه برسد. تاریکی بعثی‌‌ها را کم بینا می‌کرد. چندباری طرح عملیات رمضان را مرور کرد. حالا که عملیات وارد فاز پنجم شده بود، باید بچه‌های گردان علی بن ابیطالب کاری می‌کردند کارستان. آتش لحظه‌ای قطع نمی‌شد. دلهره داشت. جان رزمنده‌ها در خطر بود. از سنگر بیرون زد. سرش را دزدید و فریاد زد: از سنگرهایتان بیرون نیایید. حرف‌هایش را تکرار کرد و امیدوار بود وسط این معرکه، صدایش به بچه‌ها رسیده باشد. آفتاب مهربان‌تر شد.کم کم غروب کرد. عقربه‌های ساعت روی ۱۰ ماندند. حالا وقتش بود. همه به صف شدند.جزئیات بازهم تکرار شد. باید خط را تثبیت می‌کردند. جلوتر از پاسگاه زید در مثلثی‌های سه و چهار، وقتی الحاق نیروها صورت می‌گرفت، چهره بعثی‌ها دیدن داشت. یکی به شوخی گفت: آقارحیم، اگه همین الان آب رومون بریزی گل شدیم. آقا رحیم به چهره‌ی بچه‌ها نگاه کرد. لب‌های خشک، سر و صورت خاکی آن‌ها به رویش خندیدند. راست می‌گفت. منطقه خیلی گرد و خاک داشت. لبخند زد. بچه‌ها حرکت کردند. آقا رحیم جلو می‌رفت و بقیه صف‌ها پشت سرش. به مثلثی‌ها رسیدند. تاریکی و طراحی عجیب و غریب این خاکریزها بچه‌ها را به اشتباه انداخت. می‌گفتند: مثلثی چهار هستیم اما نبودند! هوا میل به روشنی داشت. خورشید و بعثی‌ها با هم بیدار شدند. بارش آتش شروع شد. بی رحمانه می‌کوبیدند. همه چیز وارونه شد. بچه‌ها یکی پس از دیگری به زمین افتادند. باید عقب نشینی می‌کردند. باورش برای خیلی‌ها سخت بود. حقیقت تلخی که باید پذیرفته می‌شد. طبق دستور عد‌ه‌ای با پاهای بی رمق، تن‌های خسته‌شان را به عقب کشاندند. اما هرکسی که می‌توانست باید به شکارگاه می‌رفت. آرپی‌‌جی‌‌زن‌ها در پی شکار تانک‌ها چشمانشان برق زد. سر دزدیدند تا زمان مناسب با یک "یا علی" تانک را بزنند. آرپی‌جی به شکار می‌خورد اما آنقدر بدنه‌ی قوی‌ داشت که تکان نمی‌خورد. کسی گفت: چرخش را بزنید! در این هیاهو، بچه‌ها باز هم یکی یکی به زمین می‌افتادند. خون فواره می‌زد. بغض راه گلویشان را می‌بست اما به سرعت نفر بعدی آرپی‌جی را روی شانه‌هایش می‌گذاشت. نباید دستش می‌لرزید. هم رزمش کنارش جان می‌داد و او باید پرقدرت می‌ایستاد. نبرد ادامه‌دار بود. هرچقدر توانستند تانک زدند و یکی یکی عقب نشستند. باید فکری برای پیکر رفقایشان می‌کردند. باید آن‌ها را به عقب می‌آوردند، اما بعثی‌ها آب دستی را توی منطقه روان کرده بودند. منطقه را آب گرفت. دیگر کاری از کسی ساخته نبود. درمانده به سنگرها برگشتند. کسی توان لب باز کردن نداشت. چهره‌ها درهم فرو رفته بود. بق کرده گوشه‌ای نشسته بودند. پیکر خیلی از رفقایشان در خاک عراق جا مانده بود. جواب خانواده‌هایشان را چطور می‌دادند؟ شب از راه رسید. آقا رحیم بند پوتین سفت کرد و بدون کلامی رفت. کسی چیزی نپرسید. سکوت قوت گرفته بود. چند ساعت بعد با پیکر عزیزی برگشت. دل‌هایشان کنار شهدا جا مانده بود. اما می‌گفتند: صبر کن تا وقتش! آقارحیم تاب ماندن نداشت. باید تا جایی که توان داشت پیکرها را می‌آورد. سه شب این کار را تکرار کرد. فرصت تمام شد. باید به عقب می‌رفتند. دل‌هایشان را در منطقه قلاب کردند و برگشتند. آمار شهدا رسید. ۱۸۷ شهیدی که ۷۲ نفر آن‌ها مفقود شده بودند. خبر در شهر پیچید. همه از مثلثی‌هایی می‌گفتند که طرح اسرائیل بود. خبر پنج مرداد ۱۳۶۱ کمر مادران را خم کرد. پدرها مو سفید کردند. انتظار آن‌ها را از پا در‌می‌آورد. بچه‌های تعاون، فکری به سرشان زد. ۷۲ تاج گل تهیه کردند. سیل جمعیت به یاد بچه‌ها، آن‌ها را تشییع کردند. گل‌ها روی قبرهای خالی نشستند. چشم‌ها به انتظار ماندند تا سال۱۳۷۳. یکی یکی تلفن خانه‌ها به صدا درآمد. گل‌ها یکی پس از دیگری برگشتند. بعضی از آنان سال ۱۳۷۶ به خانه آمدند. اما هنوز تعدادی از خانواده‌ها انتظار آمدن عزیزشان را می‌کشند و امید دارند یک روز کسی خبری از همه‌ی وجودشان بیاورد; خانواده‌هایی مثل خانواده شهید حمید جهان‌پناه! ✍️ فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۳۵روز مانده تا روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj