⛔️ توجه : تا پایان بخوانید ‼️ ... 😔👇 سرنگ را برداشتم و رفتم بالا سر محمدمهدی. عمیق خوابیده بود. شانه‌هایش را تکان دادم. چشم باز کرد. گیج و منگ فقط نگاه کرد. هجده واحد انسولین کشیدم.. دست و دلم لرزید.. وقتی هجده تا واحد را خالی کردم زیر پوست بازوش شقیقه‌هام تیر کشید.. معناها داشتند هشدار می‌دادند. . . . یک ساعت گذشت.. کلاس درس را تمام کردم. سردرد ولم نمی‌کرد. راه افتادم سمت آشپزخانه. از کنارش رد شدم. صورتش توی خواب بی‌رنگ و رو بود. لب‌هاش به سفیدی می‌زد. سرش می‌لرزید. مثل کسی که دارد کابوس می‌بیند. کنارش نشستم. دستم را گذاشتم رو صورتش. «محمدمهدی.. خوبی؟» با هول چشم وا کرد. چشم‌های گِردش را دور خانه چرخاند. معناها توی گوشم سرو صدا کردند.. قلبم آب شد و ریخت وسط هال.... https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac