سینی چایی رو برداشتم تعارف مهمونها میکردم، چشمم افتاد به شوهرم و هووم که داشتن با هم میگفتن و میخندیدن،با دیدن این صحنه همه وجودم بهم ریخت، شوهرم تا من رو دید رنگ از صورتش پرید، خیره شد به من، تلاش کردم خودم رو بی اهمیت نشون بدم، چایی رو تعارفش کردم، سرش رو به معنی نمیخوام تکون داد، از اینکه حالش رو اینطوری دیدم دلم خیلی خنک شد، سینی چایی رو جلوی هووم گرفتم، دستش رو دراز کرد، چایی برداشت ، با نیش خند زهر داری زیر لب گفت: چقدر کلفتی بهت میاد، با صدایی که سعید بشنوه جواب دادم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803