. پدر داد کشید:
-عوضی! گمشو! آهای مردم من دیگه دختری ندارم. جای تو بودم خودمو می کشتم!
دست مادرم را که از شدت گریه کبود شده بود کشید و از سالن بیرون رفت. فریاد پوزخند زد و گفت :
- حتی پدرتم می دونه چه لجنی هستی!گذاشتم الان بگم که همه بدونن چه کثافتی بینشونه و مراقب پسرا و شوهراشون باشن.
اشک نمی ریختم. هیچ عکس العملی نشان نمی دادم.
من بی گناه بودم!
من بی گناه بودم!
من بی گناه بودم!
صدای فریاد دور و دور تر شد و چشم هایم سیاه و سیاه تر... سقوط کردم و دیگر هیچ...
http://eitaa.com/joinchat/852754449Cfab3a7bc33