جهان تاج رو کرد به احسان: +تو که حرف منو زمین زدی و این دختره ی بی اصل و نصب رو عقد کردی... احسان پرید وسط حرفش: لااله الا الله... مامان به زنم بی احترامی نکن خواهش میکنم... من دوستش دارم... با چشمای اشکی به احسان خیره شده بودم... هنوز نگران بودم نظرش رو به من عوض کنه و احسان رو از دست بدم...مگه من چم بود؟! جوابش رو داد: _خبه خبه... دوستش دارم... به جهنم... دیگه مخالفت نمیکنم هر گندی میخوای به زندگیت بزن... ولی اگر رضایت منو میخوای یه شرط داره... احسان از خداخواسته گفت: چه شرطی؟! _اینکه بیاریش تو همین عمارت... باید همینجا زندگیتونو شروع کنید! آه از نهادم بلند شد و چشمهام رو بستم... معلوم نبود باز چه خوابی برام دیده... ♥️ https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168