صدای نفساشو میشنیدم. خیره شده بود به سیب سرخ روی سفره. بعد از اون همه استرس و هیجان آلان یه آرامش عجیبی تو وجودم بود. زهرا با خانمی تمام سکوت کرده بود و قرآن میخوند. باورم نمیشداینجا نشستم و بعداز چندماه بالاخره به آرزوی بزرگم رسیدم.
عاقد برای بارسوم گفت: خانم زهرا فلاح ایا وکیلم ؟
چشمم به لبهای زهرا بود.منتظر بله گفتن که قرانو بست و با آرامش گفت:
- بااجازه امام زمان وبزرگترا بله...
نفس راحتی کشیدم زهرادیگه مال خودم بود.
صدای دست زدن وکِل کشیدن کل اتاق رو برداشته بود بعداز خونده شدن خطبه عقد و رفتن مهمونا، دستای ظریف و سردشو تودستم گرفتم. خم شدم و توگوشش گفتم :
- بانووووی من!دیدی گفتم تو فقط مال خودمی و هرطور شده به دستت میارم!!
اولش خجالت کشید و سر به زیر خندید چندلحظه بعد سرشو بلند کرد،
صورتشو نزدیک صورتم آوردو با چشمای براق و مشکیش تو چشمام خیره شد و با یه لبخندتمام احساسشوتوصداش جمع کردوگفت:
http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1
#رقابتعشقے #مذهبی_آنلاین....♥️♥️