فوری از حصار دستاش فرار کردم و گفتم
:حسام داری خیلی پیشرفت میکنیم می ترسم نشه سر وقتِ وقتش که برسه ..
می خواستم فقط عکس العملش رو ببینم که نذاشت حرفم تموم بشه و گفت :
- وقتش برسه با همه ی خاطرات خوب این هشت ماه ، یه طوری از زندگیت میرم که حتی رد پام هم توی خاطراتت نمونه .قلبم ایستاد . نزد ، حتی از شنیدنش.نرو تو رو خدا نرو ... بمون حسام تو خود زندگی هستی . خود عشق ، خود تپش های قلبم ولی ... بهم مهلت بده ... گفتنش مثل اعتراف به گناهه❤️❤️❤️
الهه که با اجبار خانواده با حسام نامزدکرده ، شرط میکنه سرسالنامزدیشون رو بهم بزنهاما قبل از اونعاشق میشه ولینمیتونهاعترافکنه
https://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c