سلام من پرستارم و به خاطرکرونا هفت ماه بود خونه ی پدرم نرفته بودم تا اینکه خواهرم زنگ زد و گفت بابا اصرار داره امسال براش تولد بگیریم و تاکید عجیبی داره که تو ام حتما باشی اون شب ما با ماسک رفتیم و با فاصله نشستیم پدرم خیلی از دیدنم خوشحال شد و گریه کرد .خیلی جشن قشنگی شد پدرم خیلی شاد بود و شوخی کرد .وقتی برگشتیم ساعت ۲نصفه شب تلفن زنگخورد از خواب پریدیم ، گفتن بیا بابا بدحاله منم فکر کردم که به خاطر پرخوریه جشنه ولی وقتی من رسیدم صدای جیغ و گریه همه جا رو پر کرده بود،بابای عزیزم رفته بود به همین سادگی ،یه هفته با اشک و بهت بهمون گذشت باورمون نمیشد پدرمونو روز تولدش از دست دادیم، اون روز مادرم زنگ زد که بیایین یه نوشته های عجیب غریبی پیدا کردم که سر درنمیارم چیه پدرتون یه نامه نوشته بیایید بخونید اون نامه دقیقا شب قبل از تولدش نوشته شده بود و با یه جمله ی عجیب شروع شده بود که همه ی ما رو سر جامون میخکوب کرد...👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C188d7a5343