دستشو از دستم بیرون کشید و گفت:
_بهم نچسب,نمیخوام کسی بفهمه ازدواج کردم اونم با تو.!
دستامو مشت کردم و با حرص گفتم:
_مگه من چمه؟ از خداتم باشه منو بهت دادن..!
زد زیر خنده و با صدای بلندی رو به مهمونا گفت :
_ببخشید ببخشید دوستان یه لحظه ..!
همه نگاها به سمتون برگشت.میخواست چیکار کنه؟با خنده به من اشاره کرد و گفت :
_به این نگاه کنید اخه این چی داره که میگه از خدام باشه باهاش ازدواج کنم..شاید یه ذره قیافه داشته باشه اما نگم براتون لباسای تنشو من خریدم به خودش بود پیراهن کهنه باباشو میپوشید میومد ,دیپلمم نداره بهش بگین بنویسه بابا آب داد بلد نیست.!
الان من باید از خدام باشه با این غربتی ازدواج کنم؟
همه بدنم خشک شده بود این مرد شوهر من بود که اینطوری جلو همه تحقیرم میکرد.قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین میشد , جمعیت بلند میخندیدن و بهم اشاره میکردن.
احساس کردم سالن داره دور سرم میچرخه. روی زمین افتادم و سیاهی مطلق..⛔
http://eitaa.com/joinchat/3430678545C6c6052f4b9