#پارت_واقعی
با حس سنگيني نگاهي سر بلند كردم.با نگاه خيره ي #شيخ مواجه شدم.
وقتي نگاهم رو ديد خنده اي كرد و گفت:
-حتماً خيلي گرسنه اي!
لقمه توي دهنم موند. نگاهي به ويهان انداختم. حس كردم عصبيه؛ نگاهش رو ازم گرفت.
به ناچار سري تكون دادم كه ادامه داد:
-اسمت چيه؟
ضربان قلبم بالا رفت. تو بد مخمصه اي افتاده بودم. گرشا گفت:
-اين خيلي بلد نيست حرف بزنه و لكنت داره.
شيخ با همون ته لهجه ي عربي كه از اول ديدارمون سعي داشت فارسي صحبت كنه گفت:
#اما_چهره_زيبايي_داره_اگر_دختر_خوبی_بود_پول_خوبي_بابتش_بهتون_ميدم..
ويهان عصبی بلند شد و دستمو کشید برد سمت اتاقی که از ابتدا در اختیارمون گذاشته بودن.
صدای نفسای عصبیش کنار گوشم آزارم میداد
_میدونی اون بی همه چیزا چی از من میخوان میدونی؟؟
#میخوان_تورو_بفروشممم_زنمو_بفروشممم
مشتشو کوبید تو دیوار و بلند تر گفت: لعنت به این پول کثیف..
https://eitaa.com/joinchat/338165799C5dd122a7d3#رمانی_سراسر_هیجان#خریددخترانرعیتتوسطشیخهایعربی☝️