❌
#داستان_بچه_ی_گم_شده❌
یه روز زمستانی بود و برف همه جارو پوشونده بود.برای سرکشی از روستا میرفتم که اون طرف رودخانه گوشه ی باغ زنی رو دیدم که داره لباس میشوره ، چشمامو تیز کردم تا ببینم این کیه که توی این برف و کولاک اومده بیرون ....هر چی فکر کردم دیدم این زنه اصلا آشنا نیست ،داشت یه چیزی رو هی داخل آب می کرد و میاورد بیرون، با خودم گفتم این چه طرز لباس شستنه ... یواش یواش چهره ش واضح تر شد .خدای من ، اون زن یه نوزاد پسر که هیچ لباسی تنش نبود رو هی داخل آب میکرد و در میاورد و با حرص و عصبانیت این کار رو تکرار می کرد ، نوزاد بیچاره هم فقط دست و پا می زد و هق هق می کرد .با خودم گفتم این زنه حتما دیوونه اس ، کدوم مادری دلش میاد همچین بلایی سر بچه اش بیاره .ولی تا اونجایی که من یادم بود توی روستا زن دیوونه نداشتیم....هنوز چهل متری باهاش فاصله داشتم که یهو دیدم زنه پاهای بچه رو گرفت و...🔞👇❌
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
#داستان_واقعی_است ⚠️