شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨ مادرتون براتون از دوران جنگ صحبت کردن که با فرزند دو ساله مانع رفتن ایشون نشدن یا به دنیا امدن فر
پدر من در سال ۱۳۵۷در سن ۲۸سالگی ازدواج کردند ودو سال بعد سال ۱۳۵۹/۵/۱۱برادرم‌ به دنیا آمد پدرم عضو بسیج منطقشون بود و در سال ۶۰رفت ثبت نام کرد واسه جبهه ولی مادرم مخالفت میکرد و میگفت میخوای مرا با یه بچه تنها بزاری پدرم اصرار داشتند بروند واسه امنیت کشوربالاخره در سال ۶۱ اعزام شدند از طرف بسیج به جبهه ولی به گفته مادرم هر ماهی مرخصی میامدند و نامه می دادند منم در سال ۱۳۶۴/۶/۱۲به دنیا آمدم به گفته مادرم وقتی من به دنیا آمدم پدرم بالا سر مادرم نبودند جبهه بودند ولی بعد که ۱ ماهم شد پدرم آمد مرخصی این سری مرخصیشون دیر شده بود حتی نامه هم نمی داد مادرم دلواپس شده بودند ولی بعدش زودتر مرخصی میامدند در سال ۱۳۶۶دو ماه قبل از شهادتشون آمدند مرخصی و به مادرم گفتند من دیگه دیر به دیر میام مرخصی مواظب بچه ها باش مادرم اصرار داشتند این بار نرو ولی پدرم گفتند باید برم نمیشه نرفت بعد شما در آسایش هستید اگه نریم معلوم نیس چی میشه اون موقع من دو سالم بود فقط یادم پدرم مرا بوسید و رفت گفت مواظب خودتون باشید و رفت رفتن همان رفتن که دیگه بر نگشتند دو ماه گذشت ولی خبری از پدرم نشد نه نامه نه تماس مادرم دلواپس شده بود گفتیم شاید این ماه بیایید ولی خبری نشد بعد اعلام کردند یه عده را اسیر کردند گفتیم شاید پدر من هم اسیر شده باشد ولی بعد چهار ماه خبر دادند که پدر در عملیات والفجر ۸در عملیات فاو به شهادت رسیدند و در سال ۶۷جنازه پدرم بهمون تحویل دادند من اون موقع ۳سالم بود یادم هست مادرم و برادرم چقدر گریه کردند ولی مرا نمیزاشتند گریه کنم می گفتند پدرت رفته پیش خدا ولی خیلی دلتنگشم از دو سالگی روی پدر ندیدم و به کسی هم نگفتم پدر از زبان دختر شهید احمد موسوی