📚برشی از کتاب لبخند پاریز
چند ماه بعد محمدعلی رفت پاریز و پدر و مادرش را برد مشهد. کار همیشگیاش بود. پدر و مادر را میبرد مشهد؛ زیارت. پدرش را برد کنار ضریح امام رضا (ع) و گفت برایش دعا کند که شهید شود. حاجعلیآقا ایستاد جلوی ضریح، دستهاش را گرفت جلوی صورتش. اشکهای پیرمرد جلوی پیراهن آبیاش را خیس کرده بود. بلندبلند دعا کرد. آقاجان شما واسطه شو این محمدعلی ما شهید بشه. محمدعلی دوزانو نشست پایین پای پدرش و دستهاش را گرفت جلوی صورتش و آرام گریه کرد. حاجعلیآقا دیگر نتوانست روی پا بایستد؛ نشست. محمدعلی دستهاش را انداخت دور گردن باباش و صورتش را پنهان کرد توی سینهٔ حاجی و هقهق گریه کرد.
📍زندگینامه شهید سرتپ دوم پاسدار محمدعلی الله دادی
#سالروزآسمانیشدنتمبارک🕊🌱
💌
@parastohae_ashegh313