تابستان شصت و يک مرتضي پارسائيان وقتي حاج آقا مطلع شــد خيلي خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار مي كردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم. ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه مي رفت. چند دفعه اي به آسمان نگاه كرد وسرش را پايين انداخت. 🌼🌼🌼 رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟ اول جواب نمي داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندگان خدا به ما مراجعه مي كرد و هر طور شده مشكلش را حل مي كرديم. اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! مي ترســم كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد! @parastohae_ashegh313