عده اي از مدافعین شهر که از صبح با تانك هاي دشمن جنگیده بودند، حالا در حیاط و ساختمان مدرسه در حال استراحت بودند. کسي نخوابیده بود. همه سرمست پیروزي، از نابود کردن تانك هاي دشمن و عقب راندن عراقي ها حرف مي زدند. «عجب روزي بود!» «ها، من دو تا تانك زدم.» «نگو من، بگو ما، همه يكي هستیم.» «نبايد خرمشهر دست عراقي ها بیفتد.» «راســتي بچه ها، امروز برادر جهان آرا گفت که حواســتان به جاســوس ها و نیروهاي ستون پنجم باشد.» «ديروز يكي از بچه ها، يكي شان را تو يك خانه گیر انداخت. پدر نامرد داشت با بي ســیم، گراي مقر گروه رضا دشتي را مي داد. بايد چشم و گوشمان حسابي کار کند. بهنــام هرچه کرد، خوابش نبرد. همیشــه وقتي خیلي خســته مي شــد، از خستگي بي خواب مي شد. ديد که رسول نوراني هم دراز کشیده و بیدار است. «رسول! من خوابم نمي آيد. برويم نگهباني بدهیم؟» «باشد، برويم.»به حیاط رفتند. با دو نگهباني که از خســتگي چشمانشــان خون افتاده بود، صحبت کردند. آنها اول راضي نشدند، اما بهنام و رسول اصرار کردند. «باشد، اما اسلحه نمي دهیم!» «عیبي ندارد، ما خودمان نارنجك داريم.» نیم ساعتي در حیاط قدم زدند. حوصله ي بهنام سر رفت. ديگر از بچه ها صدا نمي آمد. همه خواب بودند. فقط او و رسول بیدار بودند. ناگهان رسول، گريه وار جلو آمد، دست بهنام را گرفت و با صداي خفه گفت: «هي بهنام، چند تا سیاهي دارند به مدرسه نزديك مي شوند!» بهنام و رســول، پشت میله هاي مدرســه که رو به خیابان بود رفتند و روي پنجه ي پا نشستند. نگاهشان به خیابان بود. کم کم صداي بلند چند عراقي آمد. بهنام چشم تیز کرد. پنج ســرباز عراقي را ديد که آرام و بي خیال در حالي که با صداي بلند با هم حرف مي زدند، در حال نزديك شــدن به مدرسه بودند. رسول دست بهنام را کشــید. هر دو پشــت ديوار کوتاه حیاط به زمین چســبیدند. بهنام با صداي خفه گفت: «اگر بفهمند اينجايیم چه؟ چكار کنیم؟» «فكر نكنم فهمیده باشند. بايد صبر کنیم.» عراقي ها از بغل مدرســه گذشــتند. متوجه ي مدرسه و افرادي که در حیاط به خواب ســنگین رفته بودند، نشــدند. کمي که دور شــدند، بهنام گفت: «بیا تعقیب شان کنیم!» آرام و آهسته از مدرسه بیرون خزيدند و با فاصله، عراقي ها را تعقیب کردند. عراقي هــا داخل يك کوچه پیچیدند و وارد خانه اي شــدند 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313