فصل۲۷
چشمان بهنام پر از اشك شد. آه کشید و گفت: «صالي، اگر من هم شهید بشوم، به بهشت مي روم و در آنجا مي توانم پیامبر و حضرت علي و امام حسین را ببینم؟» صالح به طرف بهنام برگشت. باريكه ي اشك از چشمان بهنام روي گونه هايش شیار انداخته بود. صالح گفت: «ايــن حرف ها چیه؟ تو بايد زنده بماني، درس بخواني و آدم مهمي بشــوي. مملكت ما به آدم هايي مثل تو نیاز دارد.» «کاکا، من دوســت دارم زودتر شهید بشوم. بروم بهشت و پیامبران را ببینم. دوست دارم پیش شهدا بروم.» صالح دراز کشید. بهنام گفت: «صالي، من خواب ديدم که عراقي ها را شكســت داده ايم و خرمشــهر دوباره آباد شــده. در جاده ي خرمشهر، به طرف شلمچه، کلاهخود و سلاح عراقي ها بر زمین ريخته بود. من مطمئنم که ما پیروز مي شويم.» چنــد لحظه بعد، بهنــام خوابش برد. صالح به خواب بهنــام فكر کرد. يعني مي شد عراقي ها خرمشهر را رها کنند و فراري شوند؟
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313