از پله ها پایین رفتیم و تقریباً با هم رســیدیم به طبقۀ همکف؛ دخترها زودتر و من چند لحظه دیرتر. سرایدار بااحتیاط در خانه را نیمه باز کرده بود و هراسان و دزدکی، کشیکِ اوضاع کوچه را می کشید. گوشۀ حیاط، چند مجروح که سر و رویشان خون آلود بود، دراز کشیده بودند. نزدیک تر نشدم، نمی دانستم که اینها کدام طرفی اند. معلوم بود که همان سرایدار اَخمو در را رویشان باز کرده است. میان آن همه شلوغ پلوغی، تلفن همراهم زنگ خورد. به سرعت صفحۀ گوشی را نگاه کردم، شمارۀ حسین افتاده بود، با دیدن اسم حسین، کمی آرام شدم. گوشــی را برداشــتم، بــدون مقدمــه، حتــی بــدون اینکه اجازه دهد ســلام بدهم، تندتند و باعجله گفت: «اطراف ســاختمونتون کاملاً محاصره شــده، برید کف اتاق، دور از پنجره ها، پشت مبل ها بشینید، اون دوتا تیکه ای رو هم که گذاشتم زیر مبل، دم دستت باشه». نتوانستم بگویم که آمده ایم طبقۀ پایین، فقط آن قدر فرصت شد که بپرسم: «سرایدار با ماست؟» گفت: «آره... » و صدا قطع شد 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313