#قسمت29
می دانســت که درســت مثل خود او از دادن جان، واهمه ای نداریم اما ترجیح می داد ما را به جایی بفرستد که دغدغۀ ذهنی اش کمتر شود. من غرق در عمق مهر و عاطفۀ حســین شــدم و راضی به رفتن، اما حســین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. زهرا باوجود 52 سال سن، خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید: «شمام با ما میاین؟!» حسین دستان زهرا را میان دست های خسته اش گرفت و گفت: «دخترم! کار من دست خودم نیست!» سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند، با جدیتی که التماس در آن موج می زد و نشــان از آخرین تلاش های او برای ماندن داشــت، گفت: «پس ما هم از اینجا، تکون نمی خوریم.» حســین کــه اصــرار بچه هــا را دیــد، اول ســؤال بی جواب چنــد دقیقۀ قبل من را داد: «آره حاج خانــم مــن می دونســتم اینجــا چــه خبره. آگاهانه از شــما خواســتم بیایین دمشق
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313