قسمت۴۴ طوری که شاید آرام تر شود گفتم: «چیزی نگو!» حسین توی آینه ما را دید و نمی دانم با غریزۀ پدرانه اش یا با تیزبینی و فراست همیشــگی اش، حال ما را به خوبی فهمید و بدون اینکه پایش را حتی ذره ای از روی پدال گاز شل کند، گفت: «اینجا خیلی ناامنه.» فکــر کنــم حرفــش ادامــه داشــت اما صدای شــلیک چند گلولــه، لحظه ای ما را کامــلاً مشــغول اطــراف و البتــه او را متمرکــز در رانندگــی اش کــرد، لحظــه ای بعد خطاب به ما، اما انگار که با خودش حرف بزند، شــاد و ســرحال گفت: «اینم شــاهد خدا!» هم زمان با بیان این کلمات، درحالی که هیچ اثری از ترس یــا اضطــراب در چهــره و حرکاتــش ظاهــر نبــود، بــا چند حرکت ســریع، ماشــین را از شــعاع دیــد تک تیراندازهایــی کــه معلــوم بــود تــوی یکــی از آپارتمان های اطــراف خیابــان کمیــن کــرده بودنــد، دور کرد و آرام آرام گاز ماشــین را کم کرد. از توی آینه نگاهی به ما انداخت و درحالی که به سمت چپمان اشاره می کرد گفت: «ساختمان های این سمت، دست مسلحینه و تک تیراندازاشون توی این ساختمونا مستقرن.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313