#قسمت56
و درحالی کــه همــان لبخنــد روی لبــش مانــده بــود، ســر چرخانــد رو به جاده و طوری که کاملاً معلوم بود از عمق جانش می گوید گفت: «الحمدالله.» از تــوی آینــه داشــتم چهــرۀ جذابــش را کــه با آن لبخند جذاب تر هم شــده بود نــگاه می کــردم، هنــوز کلام کوتاهــش تمــام نشــده بــود که دیدم قطره اشــکی از گوشۀ چشم چپش سر خورد روی محاسن سپیدش. حســین از تــوی همــان آینــه نگاهــی بــه مــن انداخت و تعجبــم را از این حالش فهمیــد، گفــت: «مــا که کاری از دســتمون برنمــی آد اما فکر می کنم خدا بیچارگی ما رو دیده و نظر لطفش داره کار رو درست می کنه. حالا با وجود بسیجی هایی مثل ابوحاتم، حرم به دست مسلحین نمی افته و برندۀ این معرکه ما هستیم!» ناهــار را تــوی یــک بــازار قدیمــی و آرام دیگر که فاصلۀ زیادی با حرم حضرت رقیه نداشــت، خوردیم. آنجا هم مانند بازار کنار حرم، آثاری از جنگ دیده نمی شد. تنها فرق عمده ای که به چشم می خورد، مردمانی بودند که در بازار رفت وآمد داشتند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313