قسمت۷۵
ابوحاتــم ماشــین را بــه حالــت زیگــزاگ و آهســته از بیــن دیوارهــای بتونی عبور می داد و برای جوانان سوری که غالباً قیافه های محجوب و مهربانی داشتند و مرا یاد بسیجی های خودمان می انداختند، دست تکان می داد. ابوحاتم گفت: «این ها، اولین نیروهای داوطلب مردمی ان که ابووهب سازماندهی کرده، بهشون می گن «دفاع وطنی» و قراره، صدها گردان از سرتاسر سوریه به این شکل سازماندهی بشن.» از ماشین پیاده شدیم. ابوحاتم جلو افتاد، امین پشت سر او و ما کمی عقب تر، شــروع بــه حرکــت کردیــم. تــوی کوچــه ای کــه از روی تل آجرهــا و ســیمان های فرو ریختــه و شیشــه های خــرد و لب تیــز، نمی شــد به راحتــی راه رفت. چاره ای جــز عبــور از میــان این همــه خرابی نداشــتیم. پاورچین پاورچین از میانشــان رد شــدیم. زیر پایمان گاهی می ســرید و صدا می کرد. نگاهی به زمین داشــتم که نیفتــم و نیم نگاهــی بــه ابوحاتــم که در حین راه رفتن، به ســاختمان های ویران نظر می انداخت. نگران بود، نگران تک تیراندازهایی که در تیررسشان بودیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀