گفت وگوی زهرا و پدرش ادامه داشت که صدای هلی کوپتری آمد و پشت بندش صــدای غــرش توپخانــه بلنــد شــد. هرچنــد انفجارهــا دور بودنــد امــا شیشــه ها لرزیدنــد، یک بــاره بــرق رفــت و همه جا تاریک شــد. گاه گاهــی برق انفجاری اتاق را روشن می کرد. بلند شدم و دو تا شمع آوردم، روشن کردم و گذاشتم وسط ســفره، حســین شــمع ها را که دید، یاد گذشــته ها کرد و گفت: «خدا دایی جونو بیامرزه پروانه خانم! نور به قبرش بباره.» حتی اگر حســین هم یاد پدرم نمی کرد زیر نور کم سوی این شمع ها، یاد او می افتادم که همیشه از راه می رسید و این شعر را برایمان می خواند: «شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند» آن سال ها، من و خواهرانم زیر نور شمع برای پدرم حکمِ گل و پروانه و بلبل را داشتیم. با یادآوری این خاطره جرقۀ انجام کاری توی ذهنم روشن شد، به نظرم رسید برای انجام رسالت زینبی که حسین به دوشم گذاشته، باید خاطراتم را ثبت کنم. توی همین افکار بودم که باز هم حسین رفت. احساس کردم کم کم دوباره مانند قبل ترها دارم به این رفتن های مکرر و بی وقت عادت می کنم و شــدت نگرانی هایــم از رفتن هایــش کمتــر می شــود، البتــه جاذبــۀ فکری هم که به ســرم زده بود در این حال بی تأثیر نبود. بعد از خداحافظی با حسین، زیر نور لرزان همان شمع ها دفتری آوردم و شروع کردم به نوشتن خاطرات چند روز گذشته. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313