. تا مامان برای شســتن ظرف های شــام ســر حوض برود و برگردد، هرچه می توانســتیم از آســمان ســتاره می چیدیــم و همان طــور کــه چشــممان بــه آســمان بود، یکی شــیطنت می کرد و لحــاف را روی صــورت خــودش و بقیــه می کشــید. زیــر لحاف، تــوی تاریکی، کــف پــای هــم را قلقلــک می دادیــم یــا نیشــگون تیــز می گرفتیم و پــای دیگری می انداختیم. هر چیز بهانۀ خنده و سرگرمی می شد حتی تنگی جا، که وقتی عرصه به ما تنگ می شد، به هم سُقلمه می زدیم که جا باز شود. به حدی شلوغ می کردیم تا مامان صداش در می آمد: «دخترا چه خبرتونه، خونه رو گذاشــتین رو ســرتون. در و همســایه چی می گن؟ بخوابین وگرنه به آقاتون می گم.» اســم آقا کــه می آمــد، دســت و پایمان را جمــع می کردیــم. بــا همۀ مهربانی، ابهتی داشــت برای خودش که دعوا نکرده، ازش حساب می بردیم. ساکت می شدیم، البته تا فردا شب. ایران 11 ساله بود. من 7 ساله بودم و افسانه 5 ساله. افسانه بیشتر از ما کودکی می کــرد و بــرای خــودش رؤیــا می بافــت. برعکــس، ایران بزرگ تــر و عاقل تر بود و توی بازی، مامان ما می شــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313