وقتی به خانه برگشــتم، می خواســتم از مامانم بپرســم که چرا اســم من را پروانه گذاشتید کهپ درما زس رویس آمد.پ درمر انندۀم اشینس نگینب ود.م اه به ماه نمی دیدمش، خیلی دلتنگش می شدم. دیدن او پس از مدّت ها، غم و غصۀ داشتنِ اسم پروانه را از دلم برد و فراموش کردم که از مامان دربارۀ اسمم بپرسم. آقــا صدایــش می کردیــم. یــک آقــای مهربان که هیچ وقت دســت خالی از ســفر نمی آمد، به محض اینکه می رسید این جمله را می گفت: «شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمع ان» اسم پروانه را که می آورد، حظ می کردم و دلم غَنج می رفت. یکی یکــی بغلمــان می کــرد و بــه هرکــدام ســوغاتی را کــه از خرمشــهر آورده بود، می داد که بیشتر اسباب بازی و لباس بود. هرچقدر برای ما سوغاتی و خوراکی آورده بود به همان مقدار را کنار می گذاشت و می داد به مادرم، می گفت: «اینم سهمِ گوهرتاج و بچه هاش. فردا بهشون بده.» «گوهرتــاج» عمــه ام بــود کــه بــا بچه هایــش منصــور، اکرم، حســین و اصغر طبقۀ پاییــن مــا زندگــی می کردنــد. البتــه حیــاط 0001 متریمان آن قدر بزرگ بود که دو خانوادۀ دیگر آن طرف حیاط و باغچه، مستـأجرمان بودند. پدرم رانندۀ دست ودلبازی بود. به مستأجرها سخت نمی گرفت 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313