آشــپزی های بــزرگ فامیلــی و نــذری در مطبــخ بود. ولی وقتــی خودمان بودیم، برنــج و خورشــت را روی چــراغ 9 فتیلــه ای می پخــت و بــوی طبخش خانه را پر می کرد. مامان با چند تا جعبه، چیزی مثل میز چوبی درست کرده بود که روی آن پارچه و سفره می انداخت که حکم میز غذاخوری داشت. آن شــب طبــق معمــول، ایــران جلــو افتــاد و از نردبــان داخــل مهتابــی به طــرف پشــت بام، بالا رفت. به افســانه گفتم: «پشــت ســر ایران برو» منتظر شــدم تا او به وسط راه برسد، خواستم با همان روحیۀ ناشی از حسّ سالاری از او جا نمانم، نردبان را دو پله، یکی بالا رفتم اما پایم لیز خورد وسط پله ها، کله پا شدم و از آن بالا با سر افتادم روی سنگی که تکیه گاه نردبان بود. یک آن احساس کردم مغزم آمد توی دهنم. پیشانی ام شکاف برداشته بود و خون از آن شکاف فواره می زد بیرون. کف مهتابی، چشم به هم زدنی، سرخ و پر از خون شد. ایران از بالا مامان را صدا کرد. مامان جیغ کشید و سراسیمه آمد پیشم. حال و روز من را که دید، دستمالی برداشت و روی پیشانی ام گذاشت. روی صورتم، پر از خون شده بود و از بینی ام می چکید، ولی گریه نمی کردم. می ترسیدم که اگر آقام مرا با این سر و رو ببیند دعوایم کند. اتفاقــاً آمــد و به صــورت رنگ پریــده و خونــی ام خیــره شــد 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313